بامْگارتنِر» (Baumgartner) پشت میز تحریر خود در اتاق طبقۀ دوم نشسته است؛ او اسمهای مختلفی بر روی این اتاق گذاشته است: اتاق مطالعهاش، حفره اش، و لانه اش. قلم به دست، در اواسط نوشتن جملهای در سومین فصل رساله اش دربارۀ اسامی مستعار کییرکِگارد» است که یادش می آید کتابی که برای تمام کردن جمله اش باید از آن نقل قول کند، در طبقۀ پایین و در اتاق نشیمن قرار دارد؛ او دیشب قبل از آن که به تخت برود، آن کتاب را در آنجا گذاشت. در راهِ رفتن به طبقۀ پایین، یادش می آید قول داده بود امروز صبح ساعت ده صبح، به خواهرش زنگ بزند، و چون الان ساعت تقریبا ده است، تصمیم می گیرد به آشپزخانه برود و پیش از برداشتن کتاب، به خواهرش زنگ بزند. ولی وقتی به درون آشپزخانه پا میگذارد، بویی تند و گزنده باعث میشود راه رفتنِ او ناگهان متوقف شود. متوجه میشود چیزی در حال سوختن است، و در حالی که به سمت اجاق میرود، میبیند که یکی از شعلههای ردیف جلویی روشن است و این که یک شعلۀ کم و مستمر دارد خودش را به تهِ قابلمۀ کوچک آلومینیومی که دو تا تخممرغ عسلی صبحانهاش را توی آن پخته بود، می رسانَد. شعله را خاموش می کند، و بعد، بدون آن که خوب فکر کند؛ یعنی، بدون آن که به خودش زحمت بدهد برود دستگیرۀ قابلمه یا حوله بیاورد، تخممرغپز را که داغان شده و میسوزد و دود میکند، از روی اجاق برمیدارد و دستش میسوزد. بامگارتنر از درد فریاد میکشد. در کسری از ثانیه، قابلمه را رها میکند و قابلمه با یک جیرینگ ناگهانی و تلقتلوق به کف آشپزخانه میخورد، و بعد، در حالی که هنوز از درد آخوواخ میکند، به سمت سینک هجوم میبرد، آب سرد را باز میکند، دست راستش را زیر شیر آب میگیرد، و سه، چهار دقیقه دستش را آنجا نگه میدارد و جریان آب سرد به روی پوست دستش میریزد.
بامگارتنر در حالی که امیدوار است بهموقع جلوِ تاول زدن انگشتان و کف دستش را گرفته باشد، دستش را بادقت با دستمال آشپزخانه خشک میکند، لحظهای مکث میکند تا انگشتانش را خم کند، دستش را با حوله چند بار دیگر تَپتَپ خشک میکند، و از خودش میپرسد در آشپزخانه چه کار میکند. پیش از آن که بتواند به یاد بیاورد که قرار بوده به خواهرش زنگ بزند تلفن زنگ میخورد. گوشی تلفن را برمیدارد و منومنکنان سلامی محتاطانه میکند. در حالی که سرانجام به یاد میآورد چرا به اینجا آمده، با خودش میگوید خواهرم، و حالا که ساعت از ده گذشته و نتوانسته به خواهرش زنگ بزند، کاملا انتظار دارد که شخصِ آن طرفِ خط، نیومی» (Naomi) باشد؛ خواهر کوچکِ بداخلاقش که بدون شک گفتگو را با دعوا کردنِ او شروع خواهد کرد که چرا باز هم مثل همیشه فراموش کرده به او زنگ بزند، ولی وقتی شخصِ آن طرف خط شروع به صحبت میکند، معلوم میشود که نیومی نیست بلکه یک مرد است، مردی ناشناس با صدایی ناآشنا که با لکنت دارد از او بابت دیر کردن، یک جورهایی عذرخواهی میکند. بامگارتنر میپرسد، دیر برای چی؟ مرد میگوید، برای خواندنِ کنتورتان. قرار بود ساعت نُه آنجا باشم، یادتان میآید؟ نه، بامگارتنر یادش نمیآید، او نمیتواند به یاد بیاورد که در روزها یا هفتههای گذشته لحظهای بوده که فکر میکرده مأمور شرکت برق قرار بوده ساعت نه آنجا باشد، و بنابراین به مرد پشت خط میگوید نگران نباشد چون قصد دارد تمام صبح و بعدازظهر را در خانه بماند، ولی مأمور شرکت برق که جوان و بیتجربه و خوشبرخورد به نظر میرسد، اصرار میورزد توضیح یدهد که الان وقت ندارد توضیح بدهد که چرا سر وقت نیامده، ولی دیر آمدنش دلیل خوبی داشته، دلیلی که خارج از کنترل او بوده، و این که با تمام سرعت خودش را خواهد رساند. بامگارتنر میگوید، خوبه، پس منتظرتان هستم. گوشی را میگذارد و به دست راستش نگاه میکند، قسمت سوختگی شروع به تپیدن کرده، ولی وقتی کف دست و انگشتان خود را بررسی میکند، نشانی از تاول یا پوستهپوسته شدن نمیبیند، و میبیند که فقط قرمز شده. با خودش فکر میکند، چیزی نشده، میشود تحمل کرد، و بعد، در حالی که خودش را به صورت دومشخص مخاطب قرار میدهد، با خودش میگوید، احمقِ خر، شانس آوردی.
یادش میآید که الان، بیدرنگ، تا نیومی زنگ نزده، خودش به او زنگ بزند، ولی همین که گوشی تلفن را برمی دارد تا شمارۀ او را بگیرد، زنگ خانه به صدا در می آید. یک آهِ طولانی از ریه های بامگارتنر خارج میشود. در حالی که هنوز صدای بوق آزاد از گوشی توی دستش می آید، گوشی را سر جایش می گذارد و به سمت در ورودی خانه می رود، و در حالی که با عجله از آشپزخانه خارج می شود با عصبانیت به قابلمۀ سوخته لگد می زند و آن را به گوشه ای پرت می کند.
(ادامۀ این داستان کوتاه را در نسخۀ چاپی مجلۀ پاتوق» می توانید بخوانید.)